بیش از سنش می فهمد .. کودکیش را پشت دروازه ه ای سخت فقر جا گذاشته است ..
لبهایش هیچ گاه طعم لبخند را نچشیده و دستانش با ترسیم لبخند بر نقاب دلش بیگانه است ..
آوای آشنای گوش هایش نه لا لای مادر و آهنگ شاد فیلم های کودک است
که آشنای گوش های او بوق ممتد قطار و گاه بوق گوشخراش اتوبوس ها و
گاه ناله ی خسته ی تاکسی های مسافر کش است و
نوازشگر چشمانش ! گاه دود کوره پزخانه ها است و گاه دود ماشین ها در سر چهار راه ها
.. او کودک کار است .. لطافت دستان را یاد ندارد ..
بر دستان ده ساله اش مهر پینه ی پنجاه ساله زده اند
کودکیش را به یغما برده است ...
گاه کوره های آجر پزخانه که از هوای بودن و حس نفس کشیدن
دود غلیظ را به ریه هایش هدیه می دهد و سوزش چشمانی که حتی وقت برای پاک کردن
اشک بی امان بر گونه هایش را ندارد و
گاه در پشت چراغ قرمز ها در لابه لای دود ماشین ها ...
طفلک ! چه التماسی می کند برای فروختن یک شاخه ی گل ..
شاخه گلی که خود هرگز بوی خوشش را استشمام نکرد و لطافت گلبرگهایش را حس ننمود!1
آری ! لباس هایش مندرس است .. صورتش سیاه و کبود است
و من رهگذر خیابان آرزوهای او.. چه حقیرانه نگاهش می کنم و
شیشه ی ماشین خود را بالا آورده که نکند فقر دست هایش دامن من را بگیرد و
در برابر چشمان ملتمسانه اش برای خرید یک دعا یا آدامس یا شاخه ی گل
با نگاه سراپا تحقیر خود تشر مرگ بر او می زنم ..
غافل از اینکه فقر زمانه لباس های رنگارنگ و شاد کودکیش را ربوده و
بر قامت شکسته اش و صله ی خود بافته زده است ..
نمی دانم ! ؟ که سیاهی صورتش از سیلی سخت زمانه و
تازیانه ی هر لحظه ای آن بر وجودش است .. کمی آب که سهل است ! دریا هم قادر
نیست سیاهی زجر روزگار را از گونه های تکیده اش بگیرد ..
نمی دانم ! ؟ که چشمهایش ملتمس گرفتن چند ریال از دست بسته ی من نیست ...
که اگر به التماس نگاهم می کند تا شاخه گل دستش را بخرم ..
نمی خواهد که شاخه ی گل در دستان او چو خودش پژمرده ی روزگار شود
که شاید در دستان من و تو در گلدانی گذاشته شود و لطافت بودن را ببخشد ..
آرزوهایش در پشت چراغ قرمز ها شکل می گیرد
و در لا به لای دود ماشین ها و نگاه های حقارت آمیز رهگذران محو می شود
و او می داند که تمام آرزوها برای او حکم چراغ قرمز دارد..!!
و محدوده ی ورود ممنوع است ..
مید اند که اگر جوانه ی بر دلش بدمد در لابه لای دود ماشین ها به سرعت محو می شود ..
او میداند در خیال نیز باید به دنبال کار باشد و فروختن آدامس ..!!
تا شب را سر گرسنه به بالین سخت سنگ ننهد....
یا از فشار گرسنگی برای یافتن لقمه نانی سلطل های زباله را جستجوی مرگ نکند ...
- زمان انتشار: پنج شنبه 13 شهريور 1393
-
نظرات()